پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام
، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده ، گریه و زاری درنهاد و
لرزه براندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک ازو
منغص بود ، چاره ندانستند . حکیمی در آن کشتی بود ، ملک را گفت : اگر
فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم . گفت : غایت لطف و کرم باشد .
بفرمود تا غلام به دریا انداختند . باری چند غوطه خورد ، مویش را گرفتند و
پیش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون برآمد به گوشه ای
بنشست و قرار یافت . ملک را عجب آمد. پرسید: درین چه حکمت بود ؟ گفت : از
اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامتی نمی دانست ، همچنین قدر عافیت
کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
فرهاد جان
حکایتی زیبا را انتخاب کردی
ما قبل از شروع به کاری وحشت راه در جانمان نفوذ می کند.
و با شروع و ادامه مشکلات هر یک اگر کوه ولی کاه مانند از ادمی دور میشود
ممنون که سر میزنی
پایدار و استوار باشی :)