جایی برای آرامش...

جایی برای آرامش من ، تو و شاید ما!

جایی برای آرامش...

جایی برای آرامش من ، تو و شاید ما!

رنج تنهایی

co8ooyibagcmezm6yj.jpg

رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم تا دوست را به یاری


نخوانیم،

برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند.

طعم توفیق را می چشاند.

و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن

و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن

و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن

در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است.

در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند یاد "تنهایی" را در

سرت زنده میکند .

"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است .

" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است

و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم.

پادشاه و غلامش!

پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام ، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده ، گریه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک ازو منغص بود ، چاره ندانستند . حکیمی در آن کشتی بود ، ملک را گفت : اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم . گفت : غایت لطف و کرم باشد . بفرمود تا غلام به دریا انداختند . باری چند غوطه خورد ، مویش را گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار یافت . ملک را عجب آمد. پرسید: درین چه حکمت بود ؟ گفت : از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامتی نمی دانست ، همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.

رویا

oe09i1d74rm93svkci.jpg

باز من ماندم و خلوتی سرد

خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ئی چشم پرآتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم که ای وای، این اوست
در دلم از نگاهش، هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران، مرا می شناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من، که دیوانه بودم
وای بر من، که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و بجز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من، خدایا، خدایا
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگی ها
قطره اشکی در آن چشم ها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که درپایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو، صبر کن، صبر
لیکن او رفت، بی گفتگو رفت
وای بر من، که دیوانه بودم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من، که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم


شعر از فروغ فرخ زاد

روزگار غریبیست ، نازنین


دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم.

دلت را میبویند

روزگار غریبی ست، نازنین

و عشق را

کنار تیرک راهبند

تازیانه میزنند.

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوختبار سرود و شعر

فروزان میدارند.

به اندیشیدن خطر مکن.

روزگار غریبیست ، نازنین

آنکه بر در میکوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک ، قصابانند

بر گذرگاهها مستقر

با کنده و ساطوری خونالود

روزگار غریبی ست ، نازنین

و تبسم را بر لب ها جراحی میکنند

و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری

بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبیست ، نازنین

ابلیس پیروز مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است .

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد